بهترین دوستان من {17}
کوک:اوه خدای من(بلند)
تهیونگ و جیمین از روی نگرانی به طبقه بالا میرن و جونگکوک رو با چشمای اشکی و یه تیکه کاغذ توی دستش میبینن.
تهیونگ:چیشده جونگکوک؟
کوک:ه..هیونگ..رائون(بغض)
جیمین:رائون چی؟
کوک:اون میخواد خودکشی کنه(بغض)
تهیونگ:چیییی؟
تهیونگ خواست در اتاق رائونو باز کنه که یهو با صدای بلند افتادن یچیزی توی آب خشکش میزنه.
جیمین که فهمیده بود رائون خودشو پرت کرده پایین باعجله به حیاط میدوعه.
کوک:تهیونگ...نگو که اون رائون بود(بغض)
تهیونگ:م..منم نمیدونم جونگکوکاا بیا امیدوار باشیم که رائون نباشه(بغض)
جیمین ویو
وقتی فهمیدم رائون میخواد خودکشی کنه خیلی عصبانی شدم.اون بچه حق نداره همینجوری ما رو ول کنه و بمیره. ولی وقتی صدای افتادنش توی ابو شنیدم حس کردم قلبم دیگه نمیزنه فقط دویدم تو حیاط تا قبل از اینکه غرق بشه نجاتش بدم.
لباسمو دراوردم و پریدم توی اب.دستامو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش بیرون(عررر)
پایان جیمین ویو
رائون:اِهو...اِهو اِهو(سرفه)
جیمین:یاااا دخترهی دیوونه این دیگه چه کاری بود کردی؟(عصبی)
رائون در حالیکه روی زمین دراز کشیده بود نفس عمیقی کشید و زیرلب زمزمه کرد:کاش یکم دیرتر میومدین.
که البته جیمین با گوشای تیزش شنیده بود.
جیمین:خفه شو...دخترهی احمق..چطور جرئت میکنی دست به همچین کاری بزنی؟
جونگکوک درحالی که از بازوی تهیونگ چسبیده بود و داشت گریه میکرد به سمتشون اومد.
کوک:هق...نونا...چرا همچین کاری کردی؟(گریه)
رائون سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
تهیونگ:گریه نکن کوک اون حالش خوبه...شماهاعم برین لباساتونو عوض کنید هوا سرده.
چند دقیقه بعد اتاق رائون
جیمین:خب...چرا همچین غلطی کردی.
رائون:راستش...پدرم
تهیونگ:پدرت چی؟اگه اون مجبورت کرده باشه خودکشی کنی قسم میخورم میکشمش.
رائون:پدرم...هوففف...قراره ازدواج کنم.
پسرا خشکشون میزنه.
کوک:چ..چی؟
جیمین:مگه تو ۱۵ سالت نیست؟
رائون:پدرم مجبورم کرده جیمینا(بغض)
.
.
.
.
ایندفعه طولانی نوشتم
تهیونگ و جیمین از روی نگرانی به طبقه بالا میرن و جونگکوک رو با چشمای اشکی و یه تیکه کاغذ توی دستش میبینن.
تهیونگ:چیشده جونگکوک؟
کوک:ه..هیونگ..رائون(بغض)
جیمین:رائون چی؟
کوک:اون میخواد خودکشی کنه(بغض)
تهیونگ:چیییی؟
تهیونگ خواست در اتاق رائونو باز کنه که یهو با صدای بلند افتادن یچیزی توی آب خشکش میزنه.
جیمین که فهمیده بود رائون خودشو پرت کرده پایین باعجله به حیاط میدوعه.
کوک:تهیونگ...نگو که اون رائون بود(بغض)
تهیونگ:م..منم نمیدونم جونگکوکاا بیا امیدوار باشیم که رائون نباشه(بغض)
جیمین ویو
وقتی فهمیدم رائون میخواد خودکشی کنه خیلی عصبانی شدم.اون بچه حق نداره همینجوری ما رو ول کنه و بمیره. ولی وقتی صدای افتادنش توی ابو شنیدم حس کردم قلبم دیگه نمیزنه فقط دویدم تو حیاط تا قبل از اینکه غرق بشه نجاتش بدم.
لباسمو دراوردم و پریدم توی اب.دستامو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش بیرون(عررر)
پایان جیمین ویو
رائون:اِهو...اِهو اِهو(سرفه)
جیمین:یاااا دخترهی دیوونه این دیگه چه کاری بود کردی؟(عصبی)
رائون در حالیکه روی زمین دراز کشیده بود نفس عمیقی کشید و زیرلب زمزمه کرد:کاش یکم دیرتر میومدین.
که البته جیمین با گوشای تیزش شنیده بود.
جیمین:خفه شو...دخترهی احمق..چطور جرئت میکنی دست به همچین کاری بزنی؟
جونگکوک درحالی که از بازوی تهیونگ چسبیده بود و داشت گریه میکرد به سمتشون اومد.
کوک:هق...نونا...چرا همچین کاری کردی؟(گریه)
رائون سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
تهیونگ:گریه نکن کوک اون حالش خوبه...شماهاعم برین لباساتونو عوض کنید هوا سرده.
چند دقیقه بعد اتاق رائون
جیمین:خب...چرا همچین غلطی کردی.
رائون:راستش...پدرم
تهیونگ:پدرت چی؟اگه اون مجبورت کرده باشه خودکشی کنی قسم میخورم میکشمش.
رائون:پدرم...هوففف...قراره ازدواج کنم.
پسرا خشکشون میزنه.
کوک:چ..چی؟
جیمین:مگه تو ۱۵ سالت نیست؟
رائون:پدرم مجبورم کرده جیمینا(بغض)
.
.
.
.
ایندفعه طولانی نوشتم
۶.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.